
در انسان متعالی دوچیز ازست:
تنهایی و عشق...
"شریعتی"
و شعری از من بعد از مدت ها...
انگشتهای خستهی من روی ماشه
تا تیرباران غزلها بر شقیقه
کابوسهایم روی دیوار تو پاشید
جا ماند ردّ قرمز خون روی تیغ ِ…
تنهاتر از هرشب خودم را خواب کردم
در لابهلای خاطراتی نم گرفته
قلبم شبیه کودکی ترسو دوباره
دست تو را در دست خود محکم گرفته
سردردهای حل شده در بستهی قرص
از گریههایم توی این شبهای کشدار
هی غلت میزد در جهان ابری من
یک بغض خوابآلود اما سخت بیدار
توی کمد در گوشهای در خود مچاله
تا دور از چشم تو باشد هق هق من
در خود فرو رفتن میان تودهای بغض
با یک غم سنگین به عمق خواب رفتن
از خودکشی کردن به روی پشت بامی
که یک قدم ماندهست دیگر تا ته خط
چسبیدهام به دستهای کوچک تو
در یک خیال دور ِ دور از واقعیت
کابوسهایم هی عفونی تر شد از تو
که دستهایم بوی خون میداد و تردید
یک…
دو…
سه…
بوی “تیر” آمد از دهانم
انگشتهای خسته ام بر ماشه لغزید
(( مرضیه فرمانی ))
![]() |
عضویت در گروه تیکا و دریافت آخرین پیامک |
بازدید از گروه |
نظرات شما عزیزان: